از سعدی بیاموزیم
هر دم از عمر میرود نفسی/ چون نگه میکنم نماند بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی/ مگر این پنج روز دریابی
خجل آنکس که رفت و کار نساخت/ کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب ِنوشین بامداد رحیل/ باز دارد پیاده را ز سبیل [راه]
هر که آمد عمارتی نو ساخت/ رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی/ وین عمارت بسر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار/ دوستی را نشاید این غدار
نیک و بد چون همی بباید مرُد/ خُنُک آنکس که گوی نیکی برُد
برگ عیشی به گور خویش فرست/ کس نیارد ز پس ز پیش فرست
عمر برَف است و آفتاب تموز [تابستان] /اندکی ماند و خواجه غَره هنوز
ای تهیدست رفته در بازار/ ترسمت پُر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خویـد /وقت خرمنش خوشه باید چید
[خوید که خید خوانده میشود، یعنی خوشه نارس گندم وجو، و خوشه چینی کردن کنایه از کسانی است که محصولی ندارند و یا به قول سعدی محصول خود را به صورت نارس چیده اند و در هنگام برداشت محصول باید خوشه چین و یا خوشه جمع کن مزارع دیگران باشند]
(انتخاب شده از دیباچه گلستان سعدی)
بیاموز “ناظر” ز سعدی سخن/ غم مردمان خور و یا دم مزن